parsaparsa، تا این لحظه: 16 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

پارسا مهربونه بابا ومامان و داداش پرهام

باز هم دلنوشته های بابایی

باز هم اون دنیا ٥٧دقیقه بامداد دوشنبه ٢٩ بهمن ٨٦ اون دنیا,دنیایی است که حضور تو آنرا ساخته است.حضور تو ما را به دنیای دیگری برده است,البته  چیزهایست که مانع ماندن مادر اون دنیا می شوند ومرتب ما را از اون دنیا بیرون می کشد.در  واقع,لحظاتی ک باران نیست وبرف نمی بارد,یعنی وقتی که ما,قلبمان سفید نیست,از دنیایی که تو به ما  هدیه داده ایی,بیرونیم. حضور تو,عشق ودوست داشتن را بیشترمعنی می کند,رنگ لحظات باتو قشنگ است. برای ما باتو بودن,در همه شرایط ,لذت بخش است من دلم براتون تنگ شده است,واقعا دلم براتون تنگ شده است.خدا حافظ شما باشد. وقتی تو می خندی و در عالم خودت هستی مامانی میگه که داری با فرشته ها گپ میزنی. فرش...
28 شهريور 1391

بابایی میگه اون دنیای منی

اون دنیا,جایی است که ما به آن راه نداریم,فقط برای لحظات اندکی,اگر باران ببارد. جایی است که تو را همیشه به آنجا راه میدهند ورفتن تو به اون دنیا ساده است,زندگی با فرشته ها خوش به حال تو پسر عزیزم کودکیت را گم نکن,همواره اندیشه های کودکانه وفکرهای معصومانه داشته باش.از کودکیت, از پاکیت,از صداقتت و راستگویت فاصله نگیر.الان هیچ چیز تو دروغ نیست ,سر تاپای تو معصومیت وپاکی است از این همه پاکی تا آخر عمر فاصله نگیر. ...
28 شهريور 1391

کمی عکس(1 تا 11 ماهگی)

     پارسا   توپولی   مامانی     نی نی مامانی با لباس ببعی که مامان معصومه از مکه آورده                    پارسا   عشق بابابزرگ های داداش      پارسای رنگارنگ                                                                  ...
20 شهريور 1391

دلنوشته های بابایی

از اون دنیا به اون دنیا اون دنیای اول ,دنیای تخیلات پر از هیجان من است واون دنیای دوم یک کیسه در شکم مامان عزیزت ک تو در آن هستی... بهتر بود این هیجان ها را قبل از تولدت برایت می فرستادم,یعنی می نوشتم. دقیقا یک شب قبل از تولدت بود (جمعه شب,2آذر 86) ک سراسیمه من ومامانی رفتیم بیمارستان پیامبران,بسیار نگران تکان نخوردنت بودیم ,یک شب سرد با اندکی نم باران... . البته به لطف خدا با یک کیک وکلوچه و آبمیوه دوباره شروع به ورجه وورجه کردن کردی . خانم  پرستارمی گفت:چون قند مامانی کم شده,بالطبع تکان های تو هم کمتر شده.چند قدمی من ومامانی تا رسیدن به ماشین با هم قدم زدیم که خیلی قدمهامان پر از عشق ومحبت بود,&nbs...
18 شهريور 1391

دلنوشته های بابایی

    ساعت ٤٠/٨ روز چهارم آذر ماه سال ١٣٨٦ در بیمارستان ایرانشهر تهران پارسای عزیز به دنیا آمد.زیباترین لحظات زندگی, که به وضوح وجود و حضور مستمر عشق را احساس می کردم و می دانستم دوست داشتن را.   وقتی که پرستار تولد پارسا جان را به ما خبر داد, گریه ام گرفته بود, واقعا لحظات زیبایی بود وفکر نمی کردم اینقدر بی تاب دیدن پارسای عزیز بشوم باز هم مثل همیشه این مامان عزیزت بود که زودتر از من تو را دید و برای اینکه حسابی از من جلوتر باشه,در دوست داشتن تو,همان دقایق اولیه تو را در آغوش گرفت و شیره ی جان به تو نوشاند آنقدر حرف زدن از تو و دوست داشتن تو برایم لذت بخش است که گاهی اوقات احساس می کنم تنها خیال پردا...
18 شهريور 1391
1